نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

صندلی ماشین جدید

رفتیم بهار برات صندلی ماشین گرفتم 495 تومن . همش من به فکر توام صبح میخاستیم بیایم سرکار نشوندمت تو صندلیت چه افاده اییییییییییییییییییییییییییییی دو تا دستتو گذاشته بودی رو دسته های دو طرف اخمم کرده بودی هر کاریم کردم نخندیدی کلاست منو کشته مامان از بس کلاس گذاشتی زودی خوابت برد .   امروزم جشن اول مهر هست توی مهدتون و قراره از توام عکس بگیرن ایشالا تو دانشگاه ازت عکس بگیریم مامانی   دیروز داشتی بازی می کردی دیدیم یهو نشستی شروع کردی به دست زدن.اینم تو مهد یاد گرفتی فدات بشم . میگیم دست بزن دست چپتو مشت میکنی دست راستتو باز میکنی میزنی به هم ...
30 شهريور 1392

مریضی نیلا

اصلا حوصلشو ندارم بیام اینجا مطلب بنویسم. الان بیشتر از دو هفته هست تو سرماخوردی و خوب نمیشی.الان همش سرفه میکنی و ابریزش بینی داری.چندباردکتر بردی همش دارو میخوری ولی  فعلا خوب نشدی.خدایا هیچ بچه ای رو مریض نکن مامان جونم سرما خورده والا میگفت میومد پیشت میموند تا حالت خوب شه امروز بردیمت ازمایش خون برای چکاپ.منو تواتاق نمونه برداری راه ندادن. تو اونجا گریه کردی و من بیرون اتاق . ...
25 شهريور 1392

روز دخترررررررررررررررر

یادم رفت بگم.دیروز میدونی چه روزی بود روز دخترررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر.مبارکه دخترمممممممممممممممممممممممممم.روز ابجیمم مبارکه. دوستون دارم. از انجا که تازه برات یه عالمه لباس خریده بودم که همونا شدن کادوی روز دخترت و کادوی ابجیم هم بماند. ...
17 شهريور 1392

اتفاق بد

دیروز خدا به من و تو رحم کرد برگشتنی توی ماشین یه میدونی بود که سرازیری بود اخرش ماشین سرعت میگرفت.نمی دونم روغن بود چی بود ریخته بودن تو اتوبان ماشین چنان لیز خورد اومدم ترمز کنم بدتر شد.گفتم الانه که ماشین چپ کنه. دستام می لرزید.خدا رحم کرد. اگه راست و چپمون ماشین بود خورده بودیم به هم. ...
17 شهريور 1392

مریضی بابابزرگ نیلا

بابا بزرگ نیلایی(بابای بابایی)مریضه.خون ریزی مغزی کرده.ایشالا زودی خوب شه . البته دکی ها گفتن خطر رفع شه. خدا همه مریضارو شفا بدهههههههههههههه بابایی دیشب رفت تبریز پیش باباش و باباجون و مامان جون طبق معمول اومدن که من و نیلا تنها نباشیم.دستشون درد نکنه نیلایی به محض ورود باباجون مامان جون شناختشون و اول رفت بغل مامان جون بعدش خودشو انداخت بغل باباجون .خیلی دوس داره بابارو ...
5 شهريور 1392